WRONG
part 2
مرد بزرگ تر بلخره با دخترش به سمت خونه ش رفتن با باز شدن در دختر کوچیک تر همون زن رو دید که رو کناپه نشسته بود سرش بین انگشت هاش بود که با باز شدن در سرشو بالا آورد نگاه کرد و سمت دختر کوچیک تر رفت:
" من واقعا متاسفم دخترم نم..."
جمله اش با حرف دختر نصفه موند
"اشکال نداره خاله! فقط مراقب بابام باش"
زن بزرگ تر لبخندی زد به دختر گفت:
" هم حواسم به تو هست و هم پدرت برو وسایل هاتو جمع کن دخترم قراره بریم کره"
دختر که شوکه شده بود به تعجب پرسید:
" واسه چی"
مرد بزرگ تر نزاشت زنش حرفی بزنه و خودش ادامه داد:
"خونه ماریا تو کره اس قرار اونجا زندگی کنیم"
"ولی مامان...."
حرف دختر با پریدن حرف پدرش قط شد:
"شاید ندونی ولی مادرت هم تو کره اس"
"باشه"
دختر بلخره قبول کرد باهاشون بره زن بزرگ تر با لبخند و مهربانی دختر رو سمت اتاقش هدایت کرد و لب زد:
" اگه میخوای بیام بهت کمک کنم"
دختر مقابل هم اینبار با لبخند کمرنگی جوابشو داد:
"ممنون میشم"
زن که از اینکه تونست به دختر بفهمونه آدم بدی نیست لبخند رضایت بخشی زد سمت دختر و به داخل اتاق دختر رفت بعد چند ساعت که در حال جمع کردن وسایل دختر بودن دختر با کنجکاوی سکوت بینشون رو شکست پرسید :
" شما هم بچه دارین؟"
زن خندید جواب داد:
"اره ۳ تا دارم یه دختر که همسن خودته پسر وسطیم هم ازت ۶ سال بزرگ تره و جونگ کوک هم پسر اولم فکر کنم ازت ۱۱ یا ۱۰ سال بزرگ تر باشه"
دختر سری تکون داد آخرین چمدون لباسش رو بست
"من بیرون منتظرتم عزیزم آماده شو تا حرکت کنیم"
"باشه"
بلخره زن از اتاق رفت و دختر شروع به پوشیدن لباس هاش کرد ولی فکرش مشغول بود درسته ذهن کنجکاو دختر بازم گل کرده بود هم میخواست زودتر بچه های زن رو ببینه هم نه بلخره لباس هاشو پوشید برای آخرین بار خودشو داخل آینه قدی روبه روش نگاه کرد و بلخره از اتاقش دل کندو بیرون اومد و به طبقه پایین رفت که زن مقابلش به یکی از مردا های اونجا گفت که برن وسایل های دختر هم بزارن تو ماشین و بعد سمت دختر اومد گفت:
"خیلی خوشگل شدی"
"مرسی"
" میخوای برو تو ماشین بشین خسته نشی"
دختر امم زیر لبش گفت و سمت ماشین که داخل بیرون بود رفت با باز کردن در رو صندلی پشتی ماشین نشست و با در آوردن گوشیش از کیفش سعی کرد خودشو مشغول کنه بعد اینکه زن پدرش و پدرش سوار ماشین شدن برای آخرین بار به خونه ای که پر از خاطره بود نگاه ای انداخت بعد با ناراحتی سرشو پایین انداخت ماشین شروع به حرکت کرد
....
کل خاطراتم از جلو چشمام رد شد چه زود این همه خاطره تموم شد....
#رمان
مرد بزرگ تر بلخره با دخترش به سمت خونه ش رفتن با باز شدن در دختر کوچیک تر همون زن رو دید که رو کناپه نشسته بود سرش بین انگشت هاش بود که با باز شدن در سرشو بالا آورد نگاه کرد و سمت دختر کوچیک تر رفت:
" من واقعا متاسفم دخترم نم..."
جمله اش با حرف دختر نصفه موند
"اشکال نداره خاله! فقط مراقب بابام باش"
زن بزرگ تر لبخندی زد به دختر گفت:
" هم حواسم به تو هست و هم پدرت برو وسایل هاتو جمع کن دخترم قراره بریم کره"
دختر که شوکه شده بود به تعجب پرسید:
" واسه چی"
مرد بزرگ تر نزاشت زنش حرفی بزنه و خودش ادامه داد:
"خونه ماریا تو کره اس قرار اونجا زندگی کنیم"
"ولی مامان...."
حرف دختر با پریدن حرف پدرش قط شد:
"شاید ندونی ولی مادرت هم تو کره اس"
"باشه"
دختر بلخره قبول کرد باهاشون بره زن بزرگ تر با لبخند و مهربانی دختر رو سمت اتاقش هدایت کرد و لب زد:
" اگه میخوای بیام بهت کمک کنم"
دختر مقابل هم اینبار با لبخند کمرنگی جوابشو داد:
"ممنون میشم"
زن که از اینکه تونست به دختر بفهمونه آدم بدی نیست لبخند رضایت بخشی زد سمت دختر و به داخل اتاق دختر رفت بعد چند ساعت که در حال جمع کردن وسایل دختر بودن دختر با کنجکاوی سکوت بینشون رو شکست پرسید :
" شما هم بچه دارین؟"
زن خندید جواب داد:
"اره ۳ تا دارم یه دختر که همسن خودته پسر وسطیم هم ازت ۶ سال بزرگ تره و جونگ کوک هم پسر اولم فکر کنم ازت ۱۱ یا ۱۰ سال بزرگ تر باشه"
دختر سری تکون داد آخرین چمدون لباسش رو بست
"من بیرون منتظرتم عزیزم آماده شو تا حرکت کنیم"
"باشه"
بلخره زن از اتاق رفت و دختر شروع به پوشیدن لباس هاش کرد ولی فکرش مشغول بود درسته ذهن کنجکاو دختر بازم گل کرده بود هم میخواست زودتر بچه های زن رو ببینه هم نه بلخره لباس هاشو پوشید برای آخرین بار خودشو داخل آینه قدی روبه روش نگاه کرد و بلخره از اتاقش دل کندو بیرون اومد و به طبقه پایین رفت که زن مقابلش به یکی از مردا های اونجا گفت که برن وسایل های دختر هم بزارن تو ماشین و بعد سمت دختر اومد گفت:
"خیلی خوشگل شدی"
"مرسی"
" میخوای برو تو ماشین بشین خسته نشی"
دختر امم زیر لبش گفت و سمت ماشین که داخل بیرون بود رفت با باز کردن در رو صندلی پشتی ماشین نشست و با در آوردن گوشیش از کیفش سعی کرد خودشو مشغول کنه بعد اینکه زن پدرش و پدرش سوار ماشین شدن برای آخرین بار به خونه ای که پر از خاطره بود نگاه ای انداخت بعد با ناراحتی سرشو پایین انداخت ماشین شروع به حرکت کرد
....
کل خاطراتم از جلو چشمام رد شد چه زود این همه خاطره تموم شد....
#رمان
- ۴.۷k
- ۱۲ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط